داخل اداره بودم که زن جوانی نگران و مضطرب وارد شد، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدنم، مسیرش را به طرف من تغییر داد، همین که خواست حرفی به زبان بیاورد اشکهایش سرازیر شد: پسرم را ربودهاند. فقط خدا میداند بچه کر و لال در دام مردان خشن چه میکشد. پسرم...